پارانویای قدرت در ایران | راز سقوط پرابهامترین چهره دولت | رضاشاه و سیاست معدومسازی

رویداد۲۴| ایران در دهه ۱۳۱۰ خورشیدی در اوج نظم و انضباط رضاشاهی نفس میکشید. رضاشاه پهلوی، پس از یک دهه سلطنت، ارتش را یکپارچه، خوانین را سرکوب، و پایههای یک دولت مدرن را ریخته بود. ارتشی که روزگاری از لشکرنویسان بینظم و سرداران محلی تشکیل میشد، حالا به نیرویی منضبط با یونیفرم واحد و فرماندهی متمرکز تبدیل شده بود. خوانین و ایلخانانی که قرنها رکن قدرت بودند، یا سرکوب شده بودند یا به دربار کشانده شده بودند تا تحت نظارت باشند. راهآهن سراسری، از خلیج فارس تا دریای خزر، در حال ساخت بود و نمادی از اراده برای مدرنیزاسیون کشور به شمار میرفت. لباس فرنگی و کلاه پهلوی جایگزین عبا و قبا شده بود، دستگاه قضایی بر اساس قوانین مدنی جدید سامان یافته بود، و نظام مالیاتی منظم جای باجگیریهای سنتی را گرفته بود. اما در کنار تمام این نوسازیها و اقدامات مفید، سایهی سنگین استبداد و پارانویای شخص شاه نیز رشد کرده بود و، بهتدریج، فضایی از وحشت و سوءظن بر سراسر فضای حکمرانی سرایت کرده بود.
ساختار قدرت در دوره حکومت رضاشاه، بهمانند هرمی بود که راس این حرم به شخص شاه میرسید و قدرتی مطلق و بلامنازع داشت. هرچند نهادهایی، چون هیئت وزیران، نخستوزیری و مجلس شورای ملی برقرار بودند، اما در عمل، کارکرد آنها صرفا به اجرای تصمیمات و تایید تشریفاتی محدود میشد. شریان اصلی و حیاتی تصمیمسازی، از مجرایی غیررسمی و موازی به نام «دفتر مخصوص» میگذشت. دفتر مخصوص شاه با دور زدن سلسله مراتب اداری و تشریفات رسمی، مسائل کلان کشور را مستقیما تابع فرمان و اراده شاه میساخت. امور حساس سیاست خارجی، مذاکرات مربوط به امتیازنامهها، راهبردهای امنیتی و حتی بسیاری از سیاستهای اقتصادی، از همین مسیر هدایت میشد. این شیوه حکمرانی از طرفی سرعت عمل، تمرکز و کارایی را به اوج میرساند، و از طرف دیگر به حذف نظارت نهادی و کثرت آرا دامن میزد؛ یعنی همان عناصری که میتوانستند تعادل و پایداری سیاسی را تضمین کنند.
سکان ریاست این نهاد محوری را عبدالحسین تیمورتاش، وزیر مقتدر دربار، در دست داشت؛ مردی که معمار اصلی سیاست خارجی و عملاً «فرد شماره دو» کشور محسوب میشد. تیمورتاش دانشآموخته مدرسه نظامی سن پترزبورگ، مسلط به زبانهای روسی، فرانسه و آلمانی و آشنا به ظرایف دیپلماسی اروپایی، چهرهای کاملا متفاوت با بوروکراتهای سنتی ایرانی داشت. از آنجا که وی به واسطه سوابق تحصیلی و فرهنگیاش، «تربیتیافته روس» نامیده میشد، تمامی امور خارجی به او ارجاع داده میشد: از مذاکرات پیچیده با اتحاد جماهیر شوروی برای تنظیم مناسبات مرزی و بازرگانی، تا چانهزنیهای حساس و نفسگیر با شرکت نفت انگلیس و ایران. تیمورتاش این وظایف را با سرعتی بیسابقه، صلابت کمنظیر و قاطعیتی مثالزدنی پیش میبُرد؛ خصوصیاتی که او را در چشم رضاشاه محبوب، مورد اعتماد و ضروری ساخته بود. شاه روزگاری او را «همچون برادر و فرزند خود» میخواند و به وی اعتماد مطلق داشت. اما این جایگاه ممتاز، شمشیری دولبه بود؛ همان اعتماد و اقتداری که او را به اوج رسانده بود، میتوانست با یک جرقه سوءظن، گزارشی نادرست، یا یک بدگمانی ناگهانی، او را بهسرعت به حضیض بکشاند؛ و این دقیقا همان سرنوشتی بود که در زمستان ۱۳۱۱ برای او رقم خورد.
آغاز ماجرا؛ «این قدر آدم بیشرف؟»
همه چیز از تغییر لحن رضاشاه آغاز شد. تقیزاده، با آن حافظهی دقیق و روحیهی منصفانهاش در تاریخنگاری، روایت خود را با ذکر اولین شکافهایی که در رابطهی رضاشاه و تیمورتاش پدید آمد آغاز میکند. شاه شروع به بدگویی از مردی کرده بود که تا دیروز، همهکاره دربارش بود. این یک بدگویی ساده نبود؛ یک آزمون وفاداری بود. رضاشاه این بدگوییها را پیش همه میکرد: پیش وزراء، پیش پیشخدمتی که چایی میآورد، پیش هر کس. او میخواست ببیند کی با او همراهی میکند و کی سکوت میکند. تقیزاده، هوشمندانه، در آن شرکت نکرد.
بیشتر بخوانید: تیمورتاش که بود؟ ظهور و سقوط تراژیک مردی قدرتمند
تقیزاده میگوید: «رضاشاه با تیمورتاش خیلی بد شد. دائماً از او بد میگفت. پیش من که میگفت، جواب نمیدادم. دلش هم از آن بابت پر بود که چرا جواب نمیدهم. یک روز گفت این قدر آدم بیشرف در دنیا پیدا میشود و این درجه بیشرفی میشود! من جواب ندادم.»
این سکوت، سکوت یک ناظر هشیار است. اما شاه دستبردار نبود. او نیاز به تأیید داشت، نیاز داشت که بدگمانیاش را در چهره دیگران ببیند.
تقیزاده چنین ادامه میدهد: «حوصلهاش سر آمد. به من گفت شما چه میگویید؟»گفتم هر چه بود از اول همین طور بود دیگر. یعنی از آن وقتی که مثل برادر و پسرش بود و عاشق او بود، آن وقت هم همان آدم بود، عوض که نشده. دلش خوش نبود. این حرف من بهش خیلی برخورد.
پاسخ تقیزاده، پاسخی منطقی و شجاعانه بود. او در واقع به شاه گفت: اگر تیمورتاش خائن است، پس از همان اول خائن بوده، چرا تا دیروز او را «مثل برادر و پسرت» دوست داشتی؟ اما در منطق پارانویا، هر دفاعی، نشانه همدستی است. شاه «دلش خوش نبود». بذر کینه کاشته شده بود.
زمینه این گفتگوی خاص، موفقیت مالی خود تقیزاده بود. او تعریف میکند: «یک روز رفتم گفتم از کمپانی نفت فلان قدر پول به ما رسیده علاوه بر آنچه باید بدهند. چون ما در آن امتیاز نامه گذاشته بودیم اگر تناسب لیره با طلا عوض شد یعنی چنانچه لیره تنزل کرد... مطابق روزی که امتیاز امضاء شده... صد لیره طلای آن روز بدهند.»
رضاشاه از این هوشمندی مالی به وجد آمد. تقیزاده میگوید: «خیلی خوشش آمد گفت: به به. بعد به تمسخر گفت این را هم آن فلان فلان شده در امتیاز نامه گذاشته یعنی شما کردهاید. اگر او بود میگفت من کردهام.» این کنایه نشان میداد که شاه، تیمورتاش را فردی میبیند که دستاوردهای دیگران را به نام خود میزند.
شب اضطراب: مازندران، پاییز ۱۳۱۱
نقطه عطف، ماجرای لغو امتیازنامه نفت دارسی در پاییز ۱۳۱۱ بود. این امتیاز که در سال ۱۹۰۱ به ویلیام ناکس دارسی واگذار شده بود، یکی از نابرابرترین قراردادهای تاریخ بود. طبق این امتیازنامه، ایران تنها به ۱۶ درصد از «سود خالص» شرکت نفت انگلیس-ایران محدود میشد، که شرکت با ترفندهای حسابداری، آن را به رقمی ناچیز تبدیل کرده بود.
تمام این ماجراها از اینجا ناشی شد که ایران کمیسری در شرکت نفت داشت به نام میرزا عیسی خان فیض. او تلگراف کرده بود: «مژدگانی بدهید که امسال عایدی ایران یک میلیون و سیصد هزار لیره میشود.» اینجا همه خوشحال شدند. تیمورتاش به رضاشاه گفته بود: «همیشه ششصد و هفتصد هزار لیره بود، به میلیون نمیرسید. آن سال از میلیون گذشته بود.» سال بعد گفتند یک میلیون هم نمیشود، سیصد و چهل هزار شد.
بیشتر بخوانید: ببینید| سرنوشت مومیایی رضاشاه چه شد؟
رضاشاه آتش گرفت. خیلی اوقاتش تلخ شد. گفت: «اصلا پول را نگیرید.» گفتند نمیگیرید میگذاریم در بانک بماند. رضاشاه ناراضی بود، هی نق نق میکرد، میگفت: «اینها به ما چیزی نمیدهند.» در دل رضاشاه این کینهها جمع میشد. رضاشاه، تحقیر شده از سهم ناچیز ایران، تصمیم به یک حرکت نمایشی و ویرانگر گرفت.
او به مازندران رفته بود. تقیزاده، شب معروف پاره کردن قرارداد در بخاری را اینگونه روایت میکند، شبی که وحشت، جایگزین تمام محاسبات سیاسی شد.
تقیزاده مینویسد: «وقتی امتیازنامه را به هم زده بود شاید هیچ کس این را نمیداند خودش رفته بود به مازندران. از آن روزی که امتیازنامه نفت را پاره پاره کرده و انداخته بود بخاری گفت بردارید بنویسید ما این امتیازنامه را فسخ کردیم. تیمورتاش خیلی مضطرب بود. هی به فرانسه مرتب میگفت: «ژو سوئی دزوله» یعنی من ناامید شدم.»
تصویر تیمورتاش، آن مرد مقتدر و مسلط، که اکنون شکسته است و زیر لب به فرانسه زمزمه میکند Je suis désolé (من ناامید شدم)، تصویری کلیدی است. او، برخلاف شاه، ابعاد فاجعهبار این تصمیم را درک میکرد.
اما علیاکبر داور، وزیر عدلیه و معمار قانون مدنی ایران، که به قول تقیزاده «رفیق جانجانی» تیمورتاش بود، روحیهی شاه را میشناخت و فهمیده بود که این قطار دارد حرکت میکند و جلویش را نمیشود گرفت. تقیزاده چنین آورده: «داور آدم خیلی عاقلی بود... آخر به او گفت حالا میگویید چه؟ گفتند تمام شد. باید امشب از این جا نرویم و این کار را بکنیم. والا اسباب زحمت میشود. ما همان شب فسخ امتیازنامه را نوشتیم.»
تکنوکراتهای حکومت در آن شب سعی کردند جنون شاه را مدیریت کنند. آنها نامه فسخ را نوشتند، اما با هوشمندی در آن بندی گنجاندند که راه را برای مذاکره مجدد باز میگذاشت. تقیزاده توضیح میدهد: «[ما]نوشتیم که، چون عمل کمپانی برخلاف منافع ایران است اگر همین کمپانی مطابق منافع ایران... حاضر بشود که امتیاز تازه بدهیم میدهیم و مضایقه از این نداریم که به خود آنها امتیازی بدهیم مشروط به آن که مقاصد ما حاصل شود.»
شاه هر دو نسخه را تایید کرد. فردای آن روز، در روز عید مبعث که همه ادارهها تعطیل بود، تقیزاده وزارت مالیه را باز کرد، کارمندان را فراخواند، و نامه لغو امتیاز را رسمی کرد. تصور بر این بود که انگلیسیها «ابدا بو نبرده بودند».
سوراخ هیئت وزراء
اما به زودی مشخص شد انگلیسیها میدانند. خبر جلسه سری هیئت وزراء و انداختن قرارداد در بخاری، به شکلی مرموز به گوش انگلیسیها رسیده بود. درواقع کسی خبر برده بود. در دربار رضاشاه، هیچ چیز خطرناکتر از سوءظن به «جاسوسی» نبود. ازینرو، با درز خبر، پارانویای شاه به اوج رسید.
تقیزاده، که وزیر مالیه بود و نیاز به اطلاعات داشت، ناخواسته جرقهای را زد که به انفجار این بشکه باروت منجر شد. او میخواست بداند واکنش انگلیسیها چیست. تقیزاده چنین توضیح میدهد: «من گفتم من یک راهی پیدا میکنم برای این کار. مرحوم سهیلی را خواستم. همین علی سهیلی را که بعدها رئیس الوزراء شد. سهیلی با مصطفی فاتح دوست بود.» (مصطفی فاتح، بلندپایهترین مقام ایرانی در شرکت نفت انگلیس بود). «به او گفتم یک چیزی را بهانه کند و فاتح را ببیند و بفهمد آن جا چه خبر هست. به او گفتم بگوید، چون ما میخواهیم در وزارتخانه مان نظامنامهای بنویسیم میخواهیم نظامنامه کمپانی نفت را ببینیم که آن جا آنها با مستخدمین چطور معامله میکنند و وضع تقاعدشان چطور است.»
اینجا ماجرا شروع میشود. سهیلی به تقیزاده گزارش داد که فاتح بسیار ناراحت بود و چیز عجیبی گفته بود.
«فاتح گفته بود از چیزهای عجیب است که تمام ماوقع آن جلسه هیات وزراء را که رضاشاه آمده و امتیازنامه نفت را انداخته بود بخاری با قدری اختلاف آنها میدانستند. [اما این که که به آنها خبر برده بود معلوم نشد.]»
خبر وحشتناک بود. جاسوس در بالاترین سطح دولت، در اتاق هیئت وزراء نشسته بود. تقیزاده این موضوع را بلافاصله به تیمورتاش اطلاع داد. پاسخ تیمورتاش، پاسخی از سر غرور و شاید ناشی از دستکم گرفتن عمق بدگمانی شاه بود.
بیشتر بخوانید: تیمورتاش چرا کشته شد؟ قتل وزیر قدرتمند دربار به دستور رضاشاه
تقیزاده روایت میکند: «من وقتی به تیمورتاش گفتم گفت این تعجبی ندارد. رئیس الوزرای ما که پیرمرد و چانهاش لق است، مقصودش مخبرالسلطنه بود. سردار اسعد هم که وزیر جنگ است، برادرش در کلوب ایران با انگلیسیها دائم ارتباط دارد. آنها از او میپرسند که چه خبر است.»
تیمورتاش با این جواب سادهلوحانه، هشدار تقیزاده را جدی نگرفت و آن را به نخستوزیر (مخبرالسلطنه) و وزیر جنگ (سردار اسعد بختیاری) نسبت داد. اما در اقدامی که سرنوشتش را رقم زد، اصل خبر را به شاه منتقل کرد. این عادت او بود: هر چیزی را بلافاصله به شاه گزارش میداد.
تقیزاده میگوید: «تیمورتاش عادتش این بود هر کلمه حرف که زده میشد به شاه میگفت... رضاشاه که برگشت تیمورتاش به او گفته بود فلان کس [یعنی تقیزاده]گفته است از هیأت وزراء هر چه صحبت میشود به انگلیسها خبر میرسد.»
تیمورتاش با این کار، بدون آنکه بداند، تیر خلاص را به سمت خود شلیک کرد. شاه، که از قبل به تیمورتاش بدگمان بود، اکنون «سوراخ» را پیدا کرده بود. اما هدف اولیه او، نه تیمورتاش، بلکه کسی بود که خبر را آورده بود: تقیزاده.

شب وحشت: تهران، زمستان ۱۳۱۱
در اینجا به یکی از پرتنشترین صحنههای ماجرا میرسیم. رضاشاه مخوفترین بازوی امنیتی خود، سرتیپ محمدحسین آیرم رئیس وقت شهربانی، را برای بازجویی از وزیر مالیه میفرستد. توصیف تقیزاده از او کوتاه و گویاست: «آیرم لعنة الله علیه که بدترین آدمها بود و از شمر و یزید بدتر، که هیچ در دنیا آدم از او شقیتر نبود.» تقیزاده میگوید: «آیرم تلفن کرد به وزارت مالیه به من که آقا من باید خدمت برسم و صحبتی بکنیم... گفتم خیلی خوب تشریف بیاورید این جا در وزارت مالیه هستم. تقریباً ساعت سه یا چهار عصر بود. گفت نه آن جا نمیشود. گفتم شما کجا هستید؟ گفت من در دربارم. گفتم خوب من حالا باید به دربار بیایم و هیأت وزراء داریم. گفت آنجا هم نمیشود. من قدری نگران شدم... گفتم پس چه باید بکنیم. گفت شما تشریف ببرید منزل خودتان آن جا منتظر بشوید. من میآیم آن جا.»
این پروتکل، بوی خون میداد. نه در وزارتخانه، نه در دربار. در خانه. این یعنی یک بازجویی غیررسمی، یک دستگیری، یا بدتر. تقیزاده، مرد محتاط، میدانست چه باید بکند: «حالا هیات وزراء هم هست اگر وزیر مالیه نرود هیچ منعقد نمیشود... من آمدم منزل که در فیشرآباد بود. به عیالم گفتم یک چیز خیلی شبههآمیزی هست، نمیدانم چه اتفاقی افتاده، شما خوب است از این جا بروید. اوراق و هر چه کاغذ داشتم در یک چمدانی کردم و دادم به ایشان و ایشان رفتند منزل مرحوم سید عبدالرحیم خلخالی... من همین طور تنها نشستم و منتظر آیرم شدم. هر چه نشستم نیامد.»
تنش به اوج میرسد. وزیر مالیه در خانه خالی خود، بدون خانواده، بدون اسناد، منتظر رئیس شهربانی است. در دربار، هیئت دولت منتظر اوست. حتی تیمورتاش، که خود آتشبیار معرکه بوده، نگران غیبت وزیر مالیه میشود و مرتب تلفن میکند.
«متصل هم از دربار تلفن میکردند که... منتظرند. تیمورتاش نگران شد و گفت چه اتفاقی افتاده؟ و نهایتا گفتند خیلی خوب منتظر میشویم. من هر چه منتظر ماندم آیرم نیامد که نیامد. تا ساعت شش یا هفت شب شد. آخر از راه رسید و عذر آورد که: «من این کوچه را پیدا نکردم. اشتباه کردم.» راستی هم کوچه ما را یافتن قدری مشکل بود. داخل شد و نشستیم.» این تاخیر طولانی، که شاید عامدانه و برای تشدید فشار روانی بود، تقیزاده را کمی آسوده کرد.
«[آیرم]این شرح را گفت که تیمورتاش به رضاشاه گفته که وزیر مالیه میگوید که هیأت وزراء سوراخ دارد... شاه به من گفت من بیایم پیش شما و حقیقت این مطلب را درست تحقیق بکنم و به او برسانم.»
آیرم حقیقت را میخواست. تقیزاده دریافت که تنها راه نجات، گفتن تمام حقیقت است.
«من دیدم دیگر هیچ چیزی نمیشود گفت. الاعین حقیقت گفتم. حقیقتش این است که این طور شد. من سهیلی را فرستادم پیش فاتح و ... که مطالب را به دست بیاورد و او چنین و چنان گفت. گفت خیلی خوب خیلی خوب... ولی فردا صبح من سهیلی را میخواهم و از او مطلب را تماما تحقیق میکنم.»
تقیزاده نجات یافته بود، اما اکنون سهیلی، پیک او، در دهان شیر بود. تقیزاده در اقدامی که در آن دوران، شجاعت محض محسوب میشد، تصمیم گرفت به سهیلی هشدار دهد. او میدانست که تلفنها شنود میشوند، اما ریسک کرد: «من بابت سهیلی خیلی نگران و ناراحت شدم، با خود گفتم من باعث این کار شدم. آخر بلایی به سر این بیچاره میآورند. فردا صبح سعی کردم به سهیلی تلفن بکنم. تلفن هم سهل نبود. تلفنها را گوش میدادند. من گفتم هر چه بادا باد، هر چه میخواهد باشد. تلفن کردم، گفتم آقا از شما بعضی تحقیقات خواهد شد... عین ماوقع را بدون کلمهای کم و کسر چنان که بود بگویید. گفت خیلی خوب.»
سقوط: «خود تیمورتاش است»
سهیلی احضار شد و «عیناً همان مطلب را گفته بود». آیرم گزارش را به رضاشاه داد. اکنون شاه، تمام قطعات پازل را در دست داشت. اما تصویری که شاه از این پازل ساخت، نه تصویر واقعیت، که تصویر پارانویای خودش بود. تقیزاده میگوید: «این آخرین جرقه سوءظنش بود که به طرف تیمورتاش رفت. بیچاره تیمورتاش تقصیری نداشت، ولی رضاشاه میگفت که آن که میگوید سوراخ، خود تیمورتاش است و از راه او است که آنها مطلع شدهاند. این شد که همان روز جمعه که دفتر هم نبود به او کاغذ نوشت که او از وزارت دربار معاف است.»
منطق رضاشاه ساده بود: اگر کسی میگوید «سوراخ» وجود دارد، پس خود او «سوراخ» است. این اتفاق در سال ۱۳۱۱ رخ داد. به همین سادگی.
«فردا ما رفتیم دیدیم تیمورتاش نیست. در هیات وزراء شاه خودش آمد گفت آقایان، بالاستقلال مشغول کار خودتان بشوید.»
بیشتر بخوانید: روزهای آخر زندگی رضاشاه چگونه گذشت؟
«آقایان بالاستقلال مشغول کار خودتان بشوید؟!» با همین یک جمله، مردی که ده سال همهکاره مملکت بود، از صحنه روزگار محو شد. ستون خیمه دولت فرو ریخته بود و شاه، خود، به وزرای وحشتزده اطمینان میداد که نیازی به آن ستون نیست. این آغاز دوران وحشت عریان بود. فضایی که پس از رفتن او چنان سنگین شد که محمدعلی فروغی، نخستوزیر کهنهکار، در گوشی به تقیزاده گفته بود: «این صورت ظاهر را نگاه نکنید دم همه سست است، یعنی تمام این وزراء را ریشه کن خواهد کرد. گفت خودش به من گفت به فروغی غیر از شما و تقی زاده و منصور... باقی وزارء... همه با آن حرامزاده همدست بودند. این بود که میگفت من میدانم ریشۀ همۀ این وزراء را خواهد کند».
آناتومی وحشت: دکترین «معدوم»
سقوط تیمورتاش، کابینه وزراء را به گروهی از مردگان متحرک تبدیل کرد. تقیزاده شاهد بود که چگونه ترس، قویترین مردان را متلاشی میکند. اولین قربانی روانی این ماجرا، علیاکبر داور بود.
تقیزاده این صحنه را با جزئیات تعریف میکند: «برای این که میزانی به دست آیندگان بیاید که چطور از شاه میترسیدند... داور که پیش تیمورتاش از غلام هم بالاتر بود... خیلی هم دلش شور زد ولی راهی نداشت. دید خودش هم در خطر است، رفت و گفت بلی حق با اعلیحضرت است. وقتی اعلیحضرت با آن هوش خداداد اشتباه بکنند، ما هم اشتباه کردهایم. این این طور بوده است. ما هم تا این حد وارد نبودیم و نمیدانستیم.»
این اعتراف داور، تراژیکترین صحنه این نمایش است. او برای نجات جان خود، نه تنها دوستش را قربانی کرد، بلکه «هوش خداداد» شاه را ستود. اما حتی این هم کافی نبود. شاه به توبه نیازی نداشت، او به ترس مطلق نیاز داشت. چند ماه بعد، وقتی داور از سفر برگشت و کوشید دفاعی محتاطانه از تیمورتاش بکند، با تهدید مستقیم روبهرو شد. تقیزاده نقل میکند: «[رضا شاه]بهش گفت دیدی این رفیقت چطور درآمد؟ گفت روزنامه تایمز را خواندی؟» (تایمز مقالهای در دفاع تلویحی از تیمورتاش نوشته بود). «داور... گفت از کجا که عمدا این کار را انگلیسها نکردهاند که به او صدمه برسد. نگاهی بهش کرد و گفت این گوشهایت را باز کن و آلا معدومت میکنم.»
«معدوم» (نابود) کردن. این تکیه کلام هولناک رضاشاه بود. «معدوم» یعنی کشته شدن در زندان، به شکلی که رسما «خودکشی» یا «سکته» اعلام شود. تقیزاده شاهد چند مورد «معدوم» شدن بود، و یکی از بارزترین آنها، صولتالدوله قشقایی بود: «رضاشاه تکیه کلام «معدوم» داشت. همین را به من راجع به صولتالدوله قشقایی گفت. آن وقت املاک رؤسای ایلات را به نفع دولت میگرفتند... صولتالدوله از حبس کاغذی نوشت به من که خیلی خوب حاضرم که همه املاکم را بدهم... عصر که به هیأت وزراء آمد به من گفت آن آدمی که به شما کاغذ نوشته، دلداری و تسلی بدهید. نصیحت کنید ملکش را بدهد. اگرچه اینها اصلاح شدنی نیستند. اینها باید «معدوم» بشوند!» تقیزاده ادامه میدهد: «ما خیال میکردیم کشته شد. ولی امیر مفخم... آمد پیش من گفت او با تیغه خودتراش، زهار خود را تراشید و مسموم و تلف شد. پسرش ناصر قشقایی هم گفت پدر مرا نکشتند، با تیغ خود را تراشید و مسموم شد.»
«معدوم» شدن، اینگونه بود. این وحشت مانند بیماری، به ردههای پایینتر سرایت کرد. تقیزاده ماجرای حسینقلی یاسایی، وزیر تجارت را تعریف میکند. یاسایی مرد داور بود. پس از سقوط تیمورتاش، یاسایی فهمید که نوبت اوست: «یاسایی را وحشت برداشت... تا یک روز گفت به کار این یاسایی هم باید رسیدگی بکنم. یاسایی دیگر مثل این که روح از بدنش رفته باشد... داور هم وقتی به یاسایی چیزی گفته میشد خیلی پریشان میشد... دیدم بیچاره از در عقب آمد به وزارت مالیه و از من خیلی تشکر کرد. خیلی پریشان بود. ولی آخرش او را نجات دادیم.»
پیامد سقوط: امتیازنامه جدید
لغو امتیازنامه که با آن نمایش قدرت آغاز شده بود، در غیاب مرد قدرتمندی، چون تیمورتاش، به یک عقبنشینی فاجعهبار ختم شد. ایران موضوع را به جامعه ملل کشاند و در نهایت قرار بر مذاکره مستقیم شد. رئیس کمپانی، لرد کدمن، به تهران آمد. مذاکرات طولانی و فرسایشی بود. در حالی که بر سر مبلغ حداقل اختلاف وجود داشت، انگلیسیها پیشنهاد هولناک خود را مطرح کردند: تمدید مدت امتیاز. امتیاز اول در ۱۹۶۱ تمام میشد؛ آنها ۶۰ سال جدید از تاریخ امضای قرارداد تازه میخواستند که تا ۱۹۹۰ طول میکشید.
تقیزاده میگوید: «به رضاشاه گفتیم، او هم گفت خیر این را فراموش بکنند. یک همچون چیزی نمیشود.» شاه در جلسه حضوری با کدمن نیز برآشفت و گفت: «ما سالهای سال لعنت کردیم به آنهایی که آن امتیاز اولی را منعقد کردهاند، حالا میخواهید که مدتهای دیگر هم به ما لعنت بکنند؟».
اما پس از رفتن انگلیسیها، اتفاقی رخ داد که تقیزاده آن را «تزلزل» شاه مینامد: «خدا میداند من نمیدانم هیچ کس هم نمیداند چه واقع شد... [رضا شاه]باطنا تزلزلی پیدا شده بود. ما خوشحال بودیم که او محکم ایستاده است... [اما]بالاخره راضی شد.»
این تسلیم، برای تقیزاده که وزیر مالیه بود و باید قرارداد را امضا میکرد، یک شکست شخصی بود: «من خیلی خیلی متاثر شدم. به حد افراط متأثر شدم... ما خیلی ناراضی بودیم. آخر یک شبی امضاء شد. قلم طلا حاضر کرده بودند... بعد آن را با یک کاغذی به من فرستادند. من هم کاغذی نوشتم و قلم را فرستادم به رضا شاه و گفتم پیش خودتان باشد. در واقع معنی اش این بود که شما این کار را کردهاید. ولی او نفهمید.»
پرده آخر؛ «ظلمی که بزرگتر از آن نمیشود»
تقیزاده در بازگشتی به گذشته، به یاد میآورد که چگونه شاه، از ابتدا برای تیمورتاش نقشه دیگری کشیده بود. در همان روز لغو امتیاز نفت، شاه یک «بازی تئاتر» اجرا کرد و عامدانه تیمورتاش را در بیخبری نگه داشت تا او را در مقابل دیگران تحقیر کند: «آن روزی که رضاشاه امتیازنامه نفت را به هم زد، مرحوم فروغی وزیر خارجه بود... قبل از آن حرکت که امتیازنامه را انداخت توی بخاری، فروغی را خواسته بود. قدری با او صحبت کرده و گفته بود من امروز میآیم به هیأت وزراء و اشتلم میکنم و به شما هم شاید بد بگویم... به او قبلا گفته بود که دلگیر نشود. گفته بود به فلانی هم بگویید، یعنی به من. از من این ملاحظه را داشت...»
رضاشاه، فروغی و تقیزاده را از نمایش خود آگاه کرده بود، اما تیمورتاش را نه.
«آمد همین بازی تئاتر را کرد، گفت که به من میگویند وزیر خارجه بیاید؛ وزیر خارجه داخل چه آدمیست؟... وقتی که رفت، بدبخت تیمورتاش بدنش میلرزید. تیمورتاش گفت که آقایان تشویشی نداشته باشید. این تغیر و اوقات تلخی که شد به من بود و به فلان کس، یعنی من. در صورتی که به من ظاهر بود و میخواست به او حالی کند.»
این یکی از تراژیکترین لحظات خاطرات است. تیمورتاش، در حالی که بدنش از وحشت میلرزد، سعی میکند صورت خود را حفظ کند و به وزرای دیگر دلداری دهد، غافل از اینکه همه اینها نمایشی بود که فقط او از آن بیخبر بود.
چرا؟ چرا رضاشاه، باهوشترین و تواناترین مهره دولت خود را «معدوم» کرد؟ آیا واقعاً باور کرده بود که تیمورتاش جاسوس است؟ تقیزاده، در پایان تحلیل خود، به نتیجهای هولناکتر و در عین حال منطقیتر میرسد: «ظلم بزرگی در حق او شد، ظلمی که بزرگتر از آن نمیشود. او (تیمورتاش) بیتقصیر بیتقصیر بود. نامردی کردند. گناهی نداشت.»
و، اما دلیل واقعی: «عمده مطلب این بود که شاه از هر کسی که جربزه داشت وحشت میکرد. تمام را میخواست از میان بردارد به خاطر پسرش. پسرش کوچک بود. شاید فکرش هم درست بود. چون اگر از بین میرفت، معلوم نبود آدم کوچکی در مقابل شخصی مثل تیمورتاش چه میتوانست بکند. احتیاط میکرد که بعد از خودش اشخاص با جربزهای نباشند که مزاحم جانشینش بشوند.» پاسخ اینجاست. تیمورتاش، داور، سردار اسعد بختیاری، صولتالدوله... همگی به یک جرم کشته شدند: «جربزه» و «وحشت شاه و نگرانی برای سرنوشت جانشینش». رضاشاه در حال ساختن آیندهای امن برای ولیعهد جوان خود، محمدرضا پهلوی، بود.
تقیزاده در نهایت به رازآلودگی سرنوشت تیمورتاش اشاره میکند: «گفته بود تیمورتاش میخواهد پسر مرا از میان ببرد. ولی ما از این نیت او آثاری ندیدیم. او غافلگیر شد. اگر به خاطرش خطور کرده بود که چنین روزی در انتظار اوست، تدبیری میکرد.»
سرنوشت بازیگران
خاطرات تقیزاده در اینجا به پایان میرسد، اما تاریخ سرنوشت بازیگرانش را تکمیل کرد. عبدالحسین تیمورتاش، پس از عزل در سال ۱۳۱۱ دستگیر و به اتهامات ساختگی مالی محاکمه شد. او که روزی قدرتمندترین مرد پس از شاه بود، اکنون در زندان قصر تهران، تنها و فراموششده، روزهای آخر عمرش را میگذراند. در سال ۱۳۱۲، خبر مرگ او به بیرون درز کرد. مرگ او رسماً «سکته قلبی» اعلام شد، اما تقیزاده و بسیاری دیگر شک داشتند.
تردیدهای تقیزاده درست از آب درآمد. سالها بعد مشخص شد که تیمورتاش به دستور مستقیم رضاشاه، توسط دکتر احمدی، پزشک مخوف زندان قصر، با تزریق سم و خفگی به قتل رسیده است. مرگی که در تاریخ ایران، نماد «معدوم» شدن باقی ماند.
علیاکبر داور، رفیقی که برای نجات جان خود، دوست جانجانیاش را انکار کرد و «هوش خداداد» شاه را ستود، هرگز از وحشت رها نشد. او میدانست که پس از تیمورتاش، نوبت اوست. چهار سال بعد، در سال ۱۳۱۵، داور تصمیم گرفت پیش از آنکه «معدوم» شود، خود دست به کار شود. او که به دستور شاه زندانی شده بود با خوردن مقدار زیادی تریاک خودکشی کرد.
از میان نخبگانی که اطراف رضاشاه بودند، تنها دو نفر نجات پیدا کردند: فروغی و تقیزاده. البته هر دوی اینها در سالهای پایانی حکومت رضاشاه از کار کناره گرفته بودند. سید حسن تقیزاده، راوی این ماجرا، یکی از برجستهترین روشنفکران و سیاستمداران تاریخ معاصر ایران بود. فردی که در جوانی به مبارزه مشروطه پیوست، نماینده مجلس اول شد، و سالها در تبعید اروپا زندگی کرد. او نویسنده، مترجم، و وزیری بود که سیستم مالیاتی و بودجهبندی مدرن را به ایران آورد. تقیزاده پس از سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰، همچنان در عرصه سیاست باقی ماند. سفیر ایران در لندن شد، سناتور شد، و تا آخر عمر به نوشتن و تحقیق ادامه داد. او تا سال ۱۳۴۸ زنده ماند و در ۹۱ سالگی درگذشت.
تقیزاده تا آخر عمر، این جمله را درباره تیمورتاش تکرار میکرد: «ظلم بزرگی در حق او شد. او بیتقصیر بیتقصیر بود.» این جمله، نه فقط درباره تیمورتاش، که درباره تمام کسانی است که در دستگاه قدرت مطلقه، قربانی پارانویای حاکم شدند.



درود عالی بود.فقط جناب داور هیچوقت زندانی نشدند ودر منزل خود با تریاک خودکشی کردند..ضمنا در همان دوره در اروپای دموکراتیک وجهان ازاد هیتلر وموسولینی واستالین وفرانکو سر کار بودند.اقتصای زمان رصا شاه کبیر این بود.هنوز خیلی برای ایران دموکراسی زود بود


